پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

مریضی

عزیز دل مامانی بعد همه این مجلسا و برو و بیاها و سر آخر هفتم خانم تاجفر ،هر دوتامون،یهو و بدون هیچ پیش زمینه ایی مریض شدیم و از پا افتادیم. شانس آوردم که مادر جون اینجا بود و به دادمون میرسید،چون حال منم خیلی بد بود و بیشتر نگران تو بودم .شما هم بیش از اندازه بداخلاق و لجباز شده بودی.حق داشتی گلکم ،چون حالت خیلی بد بود .طفلک مادر جون ،چی کشیذد از دست منو تو... هر چی بود گذشت و بابا بزرگ هم که برایه مجلس هفتم اومده بود مادر جون رو با خودش برد و باز من موندم و تو موندی و بابا رامین. این روزا همه چی عین برق و باد میگذره. ....... 26 بهمن تولد بابا رامین بود .میخواستیم مثل هرسال براش تولد بگیریم و ازش تشکر کنیم که به دن...
28 بهمن 1390

رسم زمونه

  عجب رسمیه، رسم زمونه قصه  برگ  و  باد   خزونه میرن  آدما  از  اونا   فقط خاطره هاشون،بجا میمونه پسر نازم،دیروز مامان بزرگ امیرحسین رفت پیش خدا. یه عزیز دیگ هم از پیش ما رفت.همش میگفت که تو رو هم عین امیرحسین دوست داره.خدا رحمتش کنه و جاش هیچ وقت پیش زن عمو و امیر حسین خالی نباشه. دیروز از صبح تو پیش مادر جون بودی و من و بابا رامین هم رفته همونجا.وشب که دیروقت اومدم خونه،احساس کردم که چقدر دلم برایه تو و مادرجون تنگ شده بود.موقع خاکسپاری از ته دل آرزو کردم که خدا بابا رامین و تو رو ،مامانا و باباهامونو (من و بابا رامین)،و عزیزامو از من زودتر نبره. دیروز روز ...
23 بهمن 1390

هست،نیست

عزیز دل مامانی اینروزا حرف زدنت خیلی بهتر شده و گاهی وقتها منو خیلی میخندونه. این چند روز اخیر کلمه هست و نیست رو خیلی بکار میبری. امروز که حاضر شده بودیم تا بریم بیمارستان پیش مریم جون،چون عجله داشتم و بابا رامین و مادر جون ،پایین بودن،سریع کفشتو پات کردمو و بغلت کردم و سریه رفتم پایین.همینطور که میرفتم ،شما هی میگفتی:هست ....نیشت وقتی با هن هن فراوون ،تویه ماشین نشستم،و شما هم هست و نیستت ،شدیدتر شده بود،پرسیدم :چی هست مامانی جان؟چی میگی و شما یه پاتو آوردی بالا و کفشتو نشون دادی و گفتی:هست و پشت سرش اونیکی پات آوردی بالا و گفتی :نیشت.... و من تازه فهمیدم که یه لنگه کفش پات نکرده بودم. .................
21 بهمن 1390

خبر

پسرم،نفسم مامانی این چند روز،روزایه خوبی نبود.حال مامان بزرگ امیر حسین بد شده و تویه بیمارستان بستریه.معلوم نیست که خوب بشه و برگرده یا نه.عزیزم زن عمو این روزا حال خوشی نداره.ایشاالله که خوب شه و برگرده دوباره وگرنه برایه همه شوک بزرگی میشه. عزیزم ،مادر جون پیش ما مونده ،من خیلی اصرار کردم و بالاخره بابابزرگ و به قول تو بابی ،راضی شد که یه مدت مادر جون رو به ما بده تا از بودن پیشش ،حسابی کیف کنیم. تو خیلی به مادر جون که الان بهش میگی مامی ،عادت کردی و همش دستش رو میگیری و با خودت اینور و اونور میبریش ،بیچاره مادر جون،از دست تو کمرش درد گرفته. و خلاصه آخرین خبر جیگرم،بعد از سال اول که تند و تند ،دندون در آوردی،بعد از مدت...
18 بهمن 1390

بابابزرگ

سلام گل پسرم قربونت برم پسر طلا ،اینروزا خیلی با بابابزرگ و مادر جون مشغول بودیم و با اینکه هوا واقعا سرد و برفی و بارونی بود ،بازم ما بیرون بودیم،البته گهگاهی شما رو پیش بابابزرگ میذاشتیم و منو مادر جون از فرصت استفاده میکردیم و می رفتیم بیرون.(وقتی که هوا واقعا سرد بود) جوجو کوچولو ،امروز بابابزرگ رفت و شما واقعا غصه خوردی و پشت سرش گریه کردی.فکر کردی که داه میره دد و شما غصه خوردی که چرا نبردتت. تا حرف بابابزرگ میشد ،میرفتی پهلویه در و میگفتی دد،بابی ...دد و تا زنگ در یا تلفن میخورد سریع خودتو بهش میرسوندی  و با هیجان میگفتی بابی یادم رفت که بگم به بابابزرگ میگی بابی،تو جیگر منی پارسا کوچولویه مامانی &nb...
14 بهمن 1390

پارسایه مظلوم

عزیزم امشب مهمون داشتیم ،معید جون با خاله لاله(دوست مامانی) و باباش اومده بودن اینجا،اولش خواب بودی،امشب ساعت نه خوابیدی چون یکمی حالت بد بود،با صدایه معید کوچولو از خواب پا شدی ،ولی اینقدر مظلوم بودی که آدم دلش برات کباب میشد. هرچقدر معید سرحال بود و میخندید ،شما برعکسش بودی مادر.   ...
14 بهمن 1390

پشمالو

نفسم وقتی پشمالو رو با لباسایه دیگه انداختمش تویه ماشین لباسشویی،اولش مثل همیشه کلی جیغ و داد کردی و فریاد کشیدی،ولی بعد نشستی روبرویه ماشین لباسشویی و منتظر موندی، وقتی مامانی لباسای شسته شده رو ریختم تویه آبکش که بیارم و پهن کنم ،شما هم ... ...
14 بهمن 1390

مهمون هایه عزیز

سلام قند عسلم پسرم دیروز مادر جون و بابابزرگ از تهران اومدند که چند روزی مهمون ما باشن،وقتی بهت گفتم که قراره بابابزرگ بیاد ،میرفتی جلویه در و با خوشحالی میگفتی :چی؟ چی؟ و من میگفتم بابابزرگ و مادر جون و تو دوباره کارتو تکرار میکردی. موقع خواب بعدازظهر بهت گفتم:وقتی از خواب پاشی بابابزرگ و مادر جون اینجان و تو بدون هیچ بحثی خوابیدی. و بعد از یه خواب 2 ساعته ،با صدایه بابابزرگ خواب بلند شدی و با عجله و شتاب خودتو بهش رسوندی و رویه پاش نشستی و هی به صورتش دست میکشیدی. نمیدونستم که ممکنه گهگاهی ،اونا رو به خاطرت بیاری عزیزم. دیگه تویه اون کله کوچولو و دل بزرگت چی میگذره گل پسر نازم؟؟ کلا دیروز ،با بودن مهمونایه دو...
9 بهمن 1390